اگر می فروشی، همان به که بازوی خود را ، اما قلم خود را زنهار

تمرین نویسندگی
خانهموضوعاتآرشیوهاآخرین نظرات

آخرین مطالب

  • جوال ذهن
  • توصیف تصویر
  • حس مکان
  • تکمیل متن
  • بسم الله الرحمن الرحیم
  • فرازی از دعای کمیل
جوال ذهن
ارسال شده در 17 اردیبهشت 1397 توسط معصومه فيروزي در بدون موضوع

قسمت اول

نمیدونم به کی رفته خدایا آخه من اینطوری نبودم تا جایی که یادمه حاج دادا وقتی الله اکبر نمازش رو میگفت خودمون به خودمون برپا میدادیم. آخیی قربونش برم دلم براش تنگ شد الانه که بره بیرون در و باز یادش بره محکم بکوبه حاج خانم بگه بابا یواش تر محله بیدار شد. گفتم زنگ ساعت رو یه تایم بزن و خواهشا دیگه بیخیال ساعت تلویزیون شو 

صبحی یهو با صدای بلند آوار رو سرم خراب میشه زلزله بیاد انگار  فردا دیگه یادم نمیره حتما خوابیدی از برق میکشمش وای صدای تراکتور کم بود این چه موسیقی بیداریه اول صبحی زهر ترک شدم

قصدش آزار من باشه ناراحت میشم اما منظوری نداره بچم بخوابه دور از جونش انگار رو به قبلش کرده باشی صداش میکنی میگه بیدارم میگم مطمئنی مادر ؟ میگه آره بابا پنج دقیقه دیگه خودم میام بیرون ؛ اگه حواست بود که نیومد دوباره بری اینقد بگی که پاشه حالا یه وقت خسته باشم خودمم خوابم بگیره یهو میاد البته یه ساعت بعد نه پنج دقیقه دیگه 

داد و بیداد ماماااااان به فکر نبودی میدونی ساعت چنده خواب موندیم ؛

بابا من موشک که ندارم  هوا کنم تو پاشی  جمعه ای همسایه چه گناهی گرده وای داره بارون میاد مثل اینکه پیش بینی آقای غریبی درست از آب در نیومده  کوه بی کوه ؛ حیف شد میخواستم چای ذغالی بخورم وای چقد چای دلم میخواد برم صبحونه آماده کنم زلزله ای به پا کنم که بدهکار محمد نباشم …

ادامه دارد …

نظر دهید »
توصیف تصویر
ارسال شده در 17 اردیبهشت 1397 توسط معصومه فيروزي در بدون موضوع

تمام نگاه مرا مجسمه ای با خود می برد. آیا زورو اهل این شهر است پس اسب و شمشیرش کو یا که فقط لباس زورو را به ارث برده چرا روی سنگفرش خیابان ولو است؟ جلوتر که میروم برای لحظه ای گویا طلسمم کرده باشد مات میمانم  فقط چشمان جغدیش حرکت دارد دور آن رنگ  گچ دیوار  است از پشت نقاب سیاه صورت به من خیره می شود لبان دوخته او نشان از فریادی بلند است که در گلو خفه شده ؛ تکه نانی که شاید به اعتراض نداری بالا برده ؛ اما  نمای ساختمان قلعه ای شکل این شهر چیز دیگری از وضع مردم می گوید ظاهرش به شیطان پرستان می ماند  هیچکس به او توجهی نمی کند و در این ازدحام کسی عکس یادگاری می گیرند؛ کسی آنجا نزدیک اوست اما خیلی دورتر در دنیای دیگری است و کسی می خندد به نظر دیوانه است یا از آن بدتر سرخوشی است که بهانه کرده چیزی را ملعبه کند یا که خنده اش از گریه غم انگیز تر است

برخی بیخیال همه چیزند فقط از شنیدن اوضاع نابسامان خود در لاکشان فرو می روند و گرنه…

به هرحال آسمان اینجا بدجور گرفته است جادوگر ما با آن جعبه هایی که پر از کیسه های  سفید است قلب و روحشان را گویا زندانی کرده باشد هوار بکشی نمی شنوند  او همچنان خشکیده خیره به من است 

تمام وجودم  یخ زده نکند سحر شدم  و من قلب خودم را سفت می گیرم …

نظر دهید »
حس مکان
ارسال شده در 17 اردیبهشت 1397 توسط معصومه فيروزي در بدون موضوع

چقدر راه طولانی شد کوچه باریک خانه پدر پیداست هر چه نزدیکتر میشویم اکسیژن نایاب تر می شود چاله چوله های این کوچه ماشین را لرزه می اندازد  ته کوچه مغازه کوچک یک دره حسن آقا دیده میشود خانه پدر نبش همان مغازه است نفس هایم را عمیق تر میکنم بلکه آرام شوم چه سخت است نتوانی هوایی برسانی به طفلی که محبوس است وقتی دکتر گفت: دیگه آب به ریه هاش رسیده به سختی نفس میکشه اگه دنیا هم بیاد زنده نمی ماند آب داغی ریخت  که تمام  استخوانم میسوزد …

چطوری بگم علیرضای کوچکم نیامده باید برود جلوی درب زنگ زده می ایستیم صورت خیصم را پاک میکنم انگشتم را چند بار روی کلید شکسته زنگ می برم می کشم دفعه آخر نزده باز می شود نگاهم به نگاه پدر گره می خورد نصورتم را می دزدم سلام میدهم انگار که پدر فهمید که قدرت بغل کردنش را ندارم میگه بیاین تو خسته این و خود به سرعت با پایی که یاریش نمی کند به طرف زیر زمین گوشه حیاط میرود نگاه که میکنم درختان بلند گیلاس دور سرم می چرخد خودم را به فرش رنگ پریده که زیر درخت انگور پهن است میرسانم خاطراتم ورق میخورد گره هایی که با مادر زده ایم راستی مادر کجاست ؟

گفت :دیگه بسه غربت و غم یک ماه کاووس می بینم  پیشم که باشی خیالم راحته

پدر با هندوانه ای از پله های بلند زیر زمین  بلا می آید نمی داند آنجا به زودی کلبه احزان من  خواهد شد بلند میشوم خودم را مشغول کنم بلکه جلوی بغضی که خفه ام میکرد را پنهان کنم مادر گوشه ای از حیاط را واقعا شبیه کاروانسراهای بین راهی کرده بود تا خواستم به طرف کتریه  روی اجاق گاز  بروم  زنگ در به صدا در آمد دروازه یک وجب با زمین فاصله دارد کفشی آشنا پشت در دیده می شود همان کفشی است که با مادر باهم خریدیم منتظر نمی ماند نخ در را می کشد تحمل چشم های بهاریش را ندارم او شاید خیالش راحت است اما این شروع دو ماه غصه های من است …

ادامه دارد …

نظر دهید »
تکمیل متن
ارسال شده در 17 اردیبهشت 1397 توسط معصومه فيروزي در بدون موضوع

کسی در من مویه می کند،

ضجه می زند،درد می کشد،

کسی در من مویه می کند،

صدایش از ته چاهی بی انتها بیرون می خزد،ودر اعماق جانم می پیچد ودر امواج قیرگون آب ته چاه تنیده می شود، وبالا می اید، می درد،وبالا می اید،می خراشد و بالا می خزد.

ودر من چاهی است به عمق شبهای زمستان وحنجره ای در ته آن همه ی ناله های دنیا را زخمه می زند.درد می کشد،ضجه می زند.

درد می کشد

ضجه میزند

می شود فریاد

اما در پس بغضی پنهان

وای اگر بشکند

میشود یک جهان سیلاب

میشود دریای بی ساحل

ودر این قربت غم 

کاش باشد مرحم

کاش باشد ناجی

همیشه بود او همیشه هست او

از رگم نزدیک تر 

او شنید و میشنید

در سکوت فریادم را

من از او غریب تر

 و در ای کاش ای کاش ها …

نظر دهید »
بسم الله الرحمن الرحیم
ارسال شده در 17 اردیبهشت 1397 توسط معصومه فيروزي در بدون موضوع

 

بسم الله

نظر دهید »
  • 1
  • 2
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

اگر می فروشی، همان به که بازوی خود را ، اما قلم خود را زنهار

اگر می فروشی، همان به که بازوی خود را ، ما قلم خود را زنهار.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان