چقدر راه طولانی شد کوچه باریک خانه پدر پیداست هر چه نزدیکتر میشویم اکسیژن نایاب تر می شود چاله چوله های این کوچه ماشین را لرزه می اندازد ته کوچه مغازه کوچک یک دره حسن آقا دیده میشود خانه پدر نبش همان مغازه است نفس هایم را عمیق تر میکنم بلکه آرام شوم چه سخت است نتوانی هوایی برسانی به طفلی که محبوس است وقتی دکتر گفت: دیگه آب به ریه هاش رسیده به سختی نفس میکشه اگه دنیا هم بیاد زنده نمی ماند آب داغی ریخت که تمام استخوانم میسوزد …
چطوری بگم علیرضای کوچکم نیامده باید برود جلوی درب زنگ زده می ایستیم صورت خیصم را پاک میکنم انگشتم را چند بار روی کلید شکسته زنگ می برم می کشم دفعه آخر نزده باز می شود نگاهم به نگاه پدر گره می خورد نصورتم را می دزدم سلام میدهم انگار که پدر فهمید که قدرت بغل کردنش را ندارم میگه بیاین تو خسته این و خود به سرعت با پایی که یاریش نمی کند به طرف زیر زمین گوشه حیاط میرود نگاه که میکنم درختان بلند گیلاس دور سرم می چرخد خودم را به فرش رنگ پریده که زیر درخت انگور پهن است میرسانم خاطراتم ورق میخورد گره هایی که با مادر زده ایم راستی مادر کجاست ؟
گفت :دیگه بسه غربت و غم یک ماه کاووس می بینم پیشم که باشی خیالم راحته
پدر با هندوانه ای از پله های بلند زیر زمین بلا می آید نمی داند آنجا به زودی کلبه احزان من خواهد شد بلند میشوم خودم را مشغول کنم بلکه جلوی بغضی که خفه ام میکرد را پنهان کنم مادر گوشه ای از حیاط را واقعا شبیه کاروانسراهای بین راهی کرده بود تا خواستم به طرف کتریه روی اجاق گاز بروم زنگ در به صدا در آمد دروازه یک وجب با زمین فاصله دارد کفشی آشنا پشت در دیده می شود همان کفشی است که با مادر باهم خریدیم منتظر نمی ماند نخ در را می کشد تحمل چشم های بهاریش را ندارم او شاید خیالش راحت است اما این شروع دو ماه غصه های من است …
ادامه دارد …