تمام نگاه مرا مجسمه ای با خود می برد. آیا زورو اهل این شهر است پس اسب و شمشیرش کو یا که فقط لباس زورو را به ارث برده چرا روی سنگفرش خیابان ولو است؟ جلوتر که میروم برای لحظه ای گویا طلسمم کرده باشد مات میمانم فقط چشمان جغدیش حرکت دارد دور آن رنگ گچ دیوار است از پشت نقاب سیاه صورت به من خیره می شود لبان دوخته او نشان از فریادی بلند است که در گلو خفه شده ؛ تکه نانی که شاید به اعتراض نداری بالا برده ؛ اما نمای ساختمان قلعه ای شکل این شهر چیز دیگری از وضع مردم می گوید ظاهرش به شیطان پرستان می ماند هیچکس به او توجهی نمی کند و در این ازدحام کسی عکس یادگاری می گیرند؛ کسی آنجا نزدیک اوست اما خیلی دورتر در دنیای دیگری است و کسی می خندد به نظر دیوانه است یا از آن بدتر سرخوشی است که بهانه کرده چیزی را ملعبه کند یا که خنده اش از گریه غم انگیز تر است
برخی بیخیال همه چیزند فقط از شنیدن اوضاع نابسامان خود در لاکشان فرو می روند و گرنه…
به هرحال آسمان اینجا بدجور گرفته است جادوگر ما با آن جعبه هایی که پر از کیسه های سفید است قلب و روحشان را گویا زندانی کرده باشد هوار بکشی نمی شنوند او همچنان خشکیده خیره به من است
تمام وجودم یخ زده نکند سحر شدم و من قلب خودم را سفت می گیرم …